هرچند بیش از 25 تن از دوستانم را از دست داده بودم، اما توانسته بودیم به همه اهدافی که برای عملیات غرورآفرین کربلای پنج تعیین شده بود، دست یابیم. پس از چند شبانه روز نبرد سخت و تثبیت خط، باید به عقب برگردیم و نیروهای تازه نفس جایگزین ما شوند. پاسی از نیمه شب گذشته بود که در یک چشم به هم زدن در یک صف قرار گرفتیم و حرکت کردیم. در میان تیر و ترکشهایی که از زمین و هوای شلمچه میبارید، به ناگاه تیری به بازو و تیری به پهلوی چپم خورد. سریع من را سوار بر جیپی کهک تفنگ 106 میلیمتری روی آن سوار بود، کرده و پس از ساعتی، خود را در یک بیمارستان صحرایی یافتم، پزشک معالج، با لحنی مهربانانه گفت: بسیجی چند سالته؟ گفتم: هی...!
پس از لختی سکوتِ دو طرفه و در حالی که از درد به خودم میپیچیدم و به دستهای پرستاری که داشت وسایل دوختن پهلویم را برای پزشک آماده میکرد، چشم دوخته بودم، گفت: هی چیه؟ سال شمسی، قمری یا سال جدیدی اختراع کردی؟
درد و خنده را به هم آمیختم و گفتم: شانزده ـ هفده.
گفت: شانزده ـ هفده سال یا ماه؟ اصلا چرا رنگت پریده؟ از یک مرمی کوچک کلاشینکف ترسیدی؟
گفتم: آقای دکتر! واقعا حالا موقع شوخیه؟ بابا حالا موقع این سؤالهاست؟! یه کاری بکن درد پهلوم بیفته.
گفت: درد چیه؟ بسیجی و درد؟ الهی دردت بخوره توی قلب دشمن.
برخورد مهربانانه و شوخ طبعی آن پزشک میانسال و مجادله من با او که از فرط بی خوابی و خستگی چشمهایش را به سختی باز نگه داشته بود و نگاه به مجروحانی که وضعشان به مراتب بدتر از من بود و به هیچ روی با من قابل مقایسه نبودند، دردم را تسکین میداد. حتی وقتی که روز بعد به بیمارستان شهید بقایی اهواز و از آنجا با هواپیمایی که دویست، سیصد مجروح جور واجور داخل آن بودند، به بیمارستانی در تبریز منتقل شدم و وضعیت خودم را با آنها مقایسه کردم، به کلی درد و جراحت خود را فراموش کردم.
مجروحی که دست و پایش قطع شده بود، آن یکی که معلوم بود فک پایینش با ترکشی بر زمین شلمچه جا مانده و همه صورتش باند پیچی شده بود، و از همه سختتر، آن دو نفری که ترکش به جای حساس بدنشان نشسته و راه دفع ادرارشان را بسته بود، آنچنان فریادی زدند که صدای موتور هواپیما هنگام برخاستن از زمین در میان فریادشان گم شد، و داد و آخ و واخِ همه مجروحان ناگهان قطع شد. زمانی که پزشک بالای سرشان آمد و با وسیلهای مخصوص، راه دفع ادرارشان را باز کرد.
آری، هم در آن هواپیما و هم در آن بیمارستان صحرایی با دیدن آن صحنهها، دردم را فراموش کردم.
در بیمارستان صحرایی آن پزشک مهربان، با طمأنینه تیر را از پهلویم بیرون کشید و گفت: آها ا ا ن، بیا این هم میهمان ناخوانده که توی پهلوت جا خوش کرده بود.
سپس آن را همراه تکه زیرپوشم که به ته آن چسبیده بود، لای یک باند پارچهای پیچاند و گذاشت توی جیب بادگیرم و گفت: این را با خودت داشته باش،بعد که بابا شدی، به بچههات نشون بده و بگو با چه شجاعتی توی شلمچه جنگیدیم، در آینده وقتی بچهها این را ببیند میفهمند شلمچه یعنی چه.
اکنون بیش از بیست سال از آن ماجرا میگذرد. آن تیر را هنوز با خودم دارم با همان تکه کوچک از زیرپوشم که خونهایش دیگر رنگ خون ندارد و به فلز و پارچه زنگ زده بیشتر شبیهند تا تیر و خون و پارچه.
هر وقت هوای شلمچه به سرم میزند، آن تیر را که حسابی لای همان باند پارچهای پیچیده شده، میآورم و از خاطرات آن روزها برای بچهها تعریف میکنم و همه خاطرات برایم تازه میشود.
اما واقعیت آن است که نه آن تیر و نه قلم و بیان من تا کنون نتوانسته آنچه در خط شلمچه گذشت را برای بچهها بازآفرینی کند.
برای همین امسال پیش از عید، با بچهها قرار گذاشتیم در ایام نوروز سال 87 از شلمچه بازدید کنیم.

هشتم فروردین به راه افتادیم. نخست وارد امیدیه شدیم، جاده امیدیه تا ماهشهر گرد و غبار که چه عرض کنم، توفان شدیدی وزیدن گرفته بود، تا جایی که مجبور شدم برای دقایقی کنار جاده بایستم تا جاده آشکار شود.
به ماهشهر که رسیدیم، نماز مغرب و عشا را در یکی از مساجد شهر خواندیم. از بغل دستیام پرسیدم تا حالا شلمچه رفتهای؟ گفت: یک بار، ولی اگر قصد رفتن داری، امشب نرو!
گفتم: چرا؟ گفت: برای اینکه گرد و غبار جاده را گرفته و میگویند پلیس راه نیز به خاطر حفظ سلامت مسافران از رفتوآمد خودروها جلوگیری میکند.
چون خسته هم بودم، دیگر از کسی وضعیت جاده و حقیقت ماجرا را جویا نشدم، گفتم انگار توفیق اجباری نصیب شد که شبی را هم در ماهشهر بمانیم.
نیم ساعتی داخل شهر به دنبال راهنمای مسافران نوروزی که معمولا در همه شهرها هستند، گشتیم، ولی کسی را ندیدم. یکی از اهالی آدرس آموزش و پرورش را برای اسکان مسافران نوروزی داد، به آنجا رفتم و از کسی که در اتاقک ورودی اداره مستقر بود، جایی برای ماندن طلب کردم.
گفت: مدارس را برای این کار خالی کردهایم. گفتم: چادر داریم و میخواهیم شب را در فضایی باز بمانیم، گفت: بهترین جا، پارک روبهروی نیروی انتظامی است، راستی، اگر بچه کوچک داری مواظبش باش! گفتم چرا؟ گفت: چند شب پیش، بچه یکی از مسافران در فاضلاب شهر افتاد و متأسفانه فوت شد!
پرسان پرسان به راه افتادیم، در حین گشتن در شهر، یکی دو پارک تر و تمیز که با چراغهای آبی و سبز رنگ با فضایی دلکش، روح آدم را نوازش میدادند دیدیدم. گفتم: به به، چه جای دلنوازی برای بیتوته پیدا کردیم! اما هر چه چشم دوختم، نه چادری و نه هیچ جنبد ای در زیر درختانی که باد شدید،برگهایشان را تا نزدیک زمین شانه میزد، ندیدم و دانستم این پارک، آن پارکی نیست که آدرسش را گرفتهام.
اما بالاخره به پارک مورد نظر رسیدیم،پارک که چه عرض کنم از ماشین که پیاده شدیم، بوی تعفن و گندِ تندی به مشاممان خورد. وارد پارک شدیم و از لابلای مسافران و انبوه چادرهای شخصی، هرچه بیشتر از جاده فاصله میگرفتیم و در عرض پارک جلو میرفتیم، بوی تعفن بیشتر میشد.
به پایان عرض پارک رسیدیم. بو، آنچنان مشمئز کننده بود که احساس کردم نفس کشیدن برایم دشوار است! به پایین نگاه کردم. دیدم جلوی پایم موشها در حال رژه رفتن و در انبوهی از زباله و آبهای کثیف که احتمالا فاضلاب شهری در آن جریان داشت، در حرکتند.
به سرعت بیرون شدم و بار و بنه را دوباره داخل ماشین گذاشته، آدرس جایی دیگر را گرفتیم. جایی نزدیک یکی از ترمینالهای شهر را حواله دادند. به آنجا رفتیم. خبری از چادر نبود صاحب مغازهای در ترمینال گفت: قبلا پشت همینجا چادر زده بودند، ولی همه را جمع کردهاند. بهترین جا برای ماندن شبانه، یا مدارس است یا همانجایی که ما تازه از آن برگشته بودیم، گفتم: چرا آنجا؟ گفت: برای اینکه آنجا امن است.
دوباره به همان پارک برگشتیم، باد هم به شدت میوزید.
این بار، آقایی خندهرو جلو آمد و خود را متصدی اسکان مسافران نوروزی در آن پارک معرفی کرده گفت: دنبال جا میگردید؟ گفتم: آری، جایی را نشان داد و گفت: اینجا خوب است. گفتم ولی با این بو چگونه شب را به صبح برسانیم؟ گفت: به هر حال اینجا برای مسافران آماده شده است. حتما تو هم عازم شلمچهای؟ گفتم: بلی، در حین صحبت با او، چشمم به چند چادر برزنتی بزرگ که همه خالی بودند، افتاد و چشم آن راهنما نیز به چادری که در دست من بود.
گفتم: میشود امشب را در یکی از این چادرها بمانیم؟ گفت: نه! اینها مال کسانی است که چادر همراه ندارند. [در دلم گفتم: ای کاش چادر را از ماشین بیرون نیاورده بودم]. گفتم: نزدیک نیمه شب است و این چادرها هم خالی است و امشب هم شبی استثنایی است، این باد چادر کوچک ما را با خود میبرد. گفت: به هر حال، برای من مسئولیت دارد. هرچند از شنیدن پاسخ منفی او ناراحت شدم، ولی در دل به مسئولیت شناسی و گردن نهادن به وظیفهای که برایش مقرر کردهاند، آفرین گفتم.
چادر را باز کرده، داخل آن شدیم. از شدت باد، هر کداممان گوشهای از چادر که نزدیک بود در هوا به پرواز دراید چسبیدیم.
برای صرف شام آماده میشدیم که یکی از پشت چادر گفت: یا الله، یا الله، آقا یک لحظه تشریف بیاورید بیرون!
بیرون آمدم و گفتم: چی شده؟ گفت: اگر اینجا اذیت میشوید، میتوانید بروید داخل آن چادرها، زدم پشت شونهاش و گفتم: چی شد از نظرت برگشتی؟ گفت: ظاهرت میگوید آدم با شخصیتی باشی، زدم زیر خنده و گفتم: از کجا به این کشف رسیدی؟ گفت: از ظاهرت. گفتم: مگر ظاهرم چه جور است؟ گفت: از ریشی که گذاشتهای!
گفتم: جل الخالق! یعنی هرکس ریش ندارد...؟ اولا شما واقعا لطف داری و از مرحمت شما سپاسگزارم، ولی همه این جوانهایی که اینجا میآیند و عازم شلمچهاند و حتی صورت خود را چهار تیغه کردهاند، هم از من با شخصیتترند و هم برای اظهار محبیت و دلجویی از من سزاوارتر. حالا که اینجور گفتی، اگر داخل ماشین هم بخوابم، داخل آن چادرها نمیروم. تو را خدا مبادا اینجوری روی خلق الله قضاوت کنی!؟
او که معلوم بود مردی نجیب و با فرهنگ است، از حرفی که گویا برای دلخوشی من و ترحم بر چادر محقر و کوچکمان زده بود، پشیمان شد و گفت: شوخی کردم، قصد من خدمت بود، به هرحال، اگر چادر خواستی، هر کدامشان را که خواستی مال خودت.
از او تشکر کرده، خداحافظی کردم و داخل چادر تاریکمان مشغول خوردن غذای نیم پخت که حسابی مزه گرد و خاک هم گرفته بود، شدیم.
پس از صرف شام از چند نفر که چادر زده بودند، مقصدشان را پرسیدم. همگی عازم شلمچه و مناطق جنگی جنوب بودند.
بچهها خوابیدند، اما من که بیرون چادر دراز کشیده بودم، از بوی نامطبوع پارک خوابم نمیبرد و هر لحظه احساس میکردم، الان است که موشی مشغول جویدن جورابهایم شود. به داخل ماشین رفتم، صندلی را خواباندم و همانجا دراز کشیدم.
فردا پس از خواندن نماز صبح و کمی استراحت، بار و بنه را جمع کرده و برای خوردن صبحانه دنبال جایی مناسب روانه شدیم؛ جایی که اگر خبر از بوی سرسبزی و خرمیِ جنوب کشور، آن هم در فصل بهار نیست، دست کم بدون بوی لجنـزار و... باشد.
صبحانه را وسط یکی از بلوارهای شهر خوردیم و پس از رفع عیبی که برای وسیله نقلیه پیش آمده بود، به سوی شلمچه حرکت کردیم.
بعد از ظهر به آبادان رسیدیم، در یکی از پارکهایی که کنارش برای مسافران نورزی دهها چادر برپا شده بود، در اتاقکی حدودا ده متری که به عنوان نمازخانه آماده شده بود، نماز را به جای آوردم و همانجا دراز کشیدم که ناگهان سر و صدایی بلند شد. کاروانی از بچههای استان تهران که عازم شلمچه بودند، آنجا توقف کرده بودند، ولی جا برای نماز تنگ بود، به ویژه که کاروانیان هم از برادران بودند و هم از خواهران.
اینکه ماجرا چطور شروع شده بود، نمیدانم، اما دیدم یکی از بچهها چفیهاش را از گردنش باز کرده، دور مشتش پیچید و گفت: اینجوری میخواهید ما را با فرهنگ جبهه آشنا کنید؟ بابا ما پسرها میریم توی بیابون نمازمون را میخونیم، ولی دستکم یه جای مناسب برای این خواهرها در نظر میگرفتید یا نزدیک یه مسجد توقف میکردید که بشه دو رکعت نماز را توی اون به جماعت خوند.
پیرمردی که گویا آنجا وظیفهای داشت و خیلی غیرتی و پر جنب و جوش به نظر میآمد، آنها را به طرف چادرها هدایت کرد. تا خواهرها خواستند به طرف چادر بروند، شخصی میانسال از یکی از چادرها بیرون آمد و با صدای بلند گفت: کی اجازه داده اینها برن توی چادر؟ ای بابا، آقای [...] اینها چادر استراحت مسافران هستند، چرا هی برای من درد سر درست میکنی و...؟
پیرمرد که هم رگ غیرتش گل کرده بود و هم حسابی جلوی اون بچهها کنف شده بود و میخواست حرمت اون شخص را که به نظر میرسید مافوقش باشه، نگه داره، خیلی تقلا کرد که کارش را یه جوری توجیه کند، اما آن شخص به قدری جوش آورده بود که پیرمرد نتونست چیزی بگه. در همین حین، یکی دیگه از بچهها اومد بازوی رفیقش را که میان آن پیرمرد و شخص میانسال گیر کرده بود و نمیدونست طرف کی را بگیره گرفت و عقب کشید و گفت: بیا کنار داداش، خونت را کثیف نکن، بذار اینها بیان شاه عبدالعظیم، اون وقت ما یه جوری از اونها پذیرایی کنیم که شرمنده این رفتارشون بشن. یکی دیگه دوید وسط حرفش و دستی به سر و صورت پیرمرد کشید و گفت: بابا اینها که تقصیر ندارند، باید یقه مسئولان را گرفت؛ اینها مأمورند و معذور.
به طرف متصدی چادرها رفتم و گفتم: اگر ما شب برگردیم، چادر ِخالی هست؟ گفت: سه هزار تومن بده برو یکی از چادرها را انتخاب کن.
گفتم: سه هزار تومن برای چی بدم؟ احتمال داره شب توی خرمشهر بمونیم، گفت: شهرداری این اجاره را تعیین کرده، تو پول را بده نخواستی بمونی، چادر اینجا محفوظه، خاطرت جمعه کسی اون را اشغال نمیکنه. گفتم: ای بابا! این چادرها که همش خالیه. گفت: الان خالیه، ولی شب غلغلهای میشه و خیلیها بدون چادر میمونند.
دستی توی جیبم کردم و پس از لمس پولهایی که توی اون بود از قید اجاره چادر گذشتم.
یادم به تبلیغات مغرضانهای افتاد که میگویند دولت، برای مناطق جنگی و راهیان نور میلیارد، میلیارد خرج میکند!
بعد از ظهر از آبادان بیرون زدیم و جاده خرمشهر را در پیش گرفتیم. بوی خرمشهر را که استشمام کردم، همه خاطرات سالهای دفاع مقدس برایم زنده شد؛ خاطراتی که برای یادآوری بسیاری از آنها، باید به دفترچه خاطراتم از آن دوران مراجعه میکردم.
اما انگار هر آنچه در عملیاتهای والفجر 8 و کربلای 4 و 5 و جزیره مجنون، برایم رخ داده بود و هر آنچه را در جنوب و غرب جبهه دیدها فقط شنیده بودم، همه را در نخلهای افراشته و سنگفرش تر و تمیز و ساختمانهای نسبتا شیک خرمشهر به یکباره دیدم حتی در هیبت و قیافه مردمان شیکپوش و به ویژه جوانهایش که با هیبت جوانهای آن دوران زمین تا آسمان فاصله داشتند.
صدای بلند موزیک فارسی و گاه عربی و گاه رپ غربی که از داخل اتومبیلها شنیده میشد و جوانهایی که با غرور ویراژ میدادند و به سرعت میگذشتند.
پل قدیم و جدید خرمشهر با ماشینهایی که در حدفاصل دو پل پارک شده بود، دو تلویزیون بزرگ که آنجا تعبیه شده بود و از فاصله 300 متری هم میشد تصویرشان را دید و آقای مهران مدیری که مرد هزار چهره را بازی میکرد و انبوهی از جمعیت که تا دهها متری به آن خیره شده بودند.
چند جوان شاد و شنگول هم نزدیک لنجهای بزرگی که کنار گذرگاه پل لنگر انداخته بودند، در حال انجام حرکات موزون و سر دادن ترانههای شاد و دست تکان دادن برای کسانی که از کنار گذرگاه روی پل در حال آمدوشد بودند و قایقهای تندرویی که مسافران را در آن شب زیبا سوار میکردند و انگار در نور چراغ برقهای بزرگ ِشکسته در موجهای آب به یک پرواز رویایی میبرند.
شب را در خرمشهر ماندیم و فردا صبح راهی شلمچه شدیم... .